- پست شده در - سه شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۰۳ ب.ظ
- ۳۷ : views
- ۰ : Comments
- : Categories

لبخند 1403
بهترین سال عمرم
فکر کنم دیگه رسم هر ساله ام شده که بیام بنویسم. حس خیلی عجیب و جالبی داره. از اون کاراس که واسم واقعا خاصه!
خبب در مورد 1403 بخوام بگم ،
اول از همه فروردین ، جدی سخت بود. دوری از حدیث و علی و فشار درس ها. استرس درس خوندن و دلتنگی ترکیب جالبی نیست. ولی خب دوچرخه سواری کردن همیشه منو نجات داد از اون حال بدی ها. وااای یادش بخیر پلی لیست هایی که میساختم و خودم پونصد بار گوششون میکردم(الانم دارم میکنم). پادکستم ام که توی فروردین حسابی سرگرمم میکرد. جدی خوب ترکوند فکر نمیکردم 500 هزارتا پلی بخوره و خب این یکی از بزرگترین دستاورد های کل زندگیم و کلا 1403 بود.
بعدش اردیبهشت یادمه یه کیدراما دیدم چقدر دوسش داشتم. تولد علی بود درسته دعوا داشتیم و قهر بودیم ولی یادش بخیر اون شب رفتم غیر مستقیم تولدشو تبریک گفتم مثل قدیم نشستیم به حرف زدن و شوخی کردن با اینکه هفته قبلش خیلی بد بد دعوا کرده بودم باهاش تازه بلاکشم کرده بودم بچه رو آخی.. دیگه از اردیبهشت چی بگم؟ آهاا آخر اردیبهشت بود که با اون آشنا شدم.
بعدش امتحانات وای چقدر حس خوبی داشتن. جدی فصل امتحانات خیلی خوشحال بودم. هم استرس داشت هم خوشحالی هم بی قراری اصلا یه حال خوبی بود. اینکه واسه آخرین بار داشتم یه سریا رو میدیدم یکم غمگین کنندست از طرفی هم خوشحال کننده تا حدودی. اون روز که لب جدول با آترا نشسته بودیم و حرف میزدیم ، فکر نمیکردم آخرین باری باشه که میبینمش. با اینکه میدونستم داره میره فرانسه ولی خب اون شد آخرین خاطره. الان داره توی ورسالیس زندگی میکنه و خیلی خوشحالم براش و واقعا دلم واسش تنگ شده.
آخرای خرداد که تولد حدیث بود و خب خوش گذشت. با مامانش رفتیم سوپرایزش کردیم و بعدشم یه شبانه روز رو کامل پارتی گرفتیم. من و حدیث و آتنا و هستی واقعا خوش گذشت. با اینکه بین من و آتنا شکراب بود و تیکه پروندناش اشکمو در آوورد ولی از اون شبایی بود که میدونم تا عمر دارم قرار نیست تکرار شه.
تیر ماه خیلی استرسی گذشت اوایلش واقعا هر روز سم بود حس مردن داشتم اصلا ولی خب در ادامه بهتر شد. با اینکه هی سردرگم بودم و درگیری داشتم ولی خوش میگذشت. هم اینکه به هیچ چیزی تعلق نداشتم و هیچ کاری واسه انجام دادن نداشتم. هم رو مخم بود هم واقعا حال میکردم باهاش. تابستون یه تمرین بود واسم تا یاد بگیرم استراحت کردن واقعی چجوریه. هر روزش رو ساعت ها دوچرخه سواری کردم و کار های جدید تجربه کردم.
بعدش شد مرداد و نمیدونم حتی چندبار کادوی تولد گرفتم. امسال یکی از بهترین تولد هام بود. سه بار تولد گرفتم. یه بار اون واسم تولد گرفت. کیک اش خیلی خوشمزه بود ولی هیچکدوممون نخوردیم و آخرش ام دادیم باربد خورد کیکو. کادوی تولدمم که واقعا خیلی واسم ارزشمند و خاص بود. و یادمه موقعی میخواستم شمعو فوت کنم گفتم امیدوارم سال آینده هرجوری ام بود کنار هم باشیم. ولی کی گفته آرزوهای تولد به حقیقت میپیوندن؟ وقتی که الان بینمون نه 1200 کیلومتر بلکه اندازه یک دنیا فاصله افتاده. تولدی که مامان اینا واسم گرفتن توی همون کافه ای بود که اولین بار با علی رفتم و کل اون شبو با حدیث استرس اینو داشتم که یه وقت علیو ببینم اونجا که خب ندیدم. اما عکسای تولدم خیلی خوشگل شدن. تولد 18 سالگی واقعا واسم خاص بود. خیلیی خاص بود. دوسش داشتم. بابا واسم گوشی مورد علاقمو خرید و علاوه بر اون چیزی که همیشه دلم میخواست یاد بگیرم رو رفتم سراغش و اونم یکی دیگه از کادوهای تولدم بود. چیزی که همیشه رویای یاد گرفتنش رو داشتم و بالاخره پیش بهترین استاد یادش گرفتم. واو..هنوزم شبیه رویا به نظر میرسه برام. و کادوی نازی ام که جزو مورد علاقه ترین کادو هام بود اصلا بحثش جداست.
دیگه شهریور رسید و باز اون جو استرس طور و بی قراریِ تیر ماه بدتر اومد سراغم واسه همین مامان گفت وقت یه مسافرته جمع کنید بریم. نتیجه اش این شد با خاله و سارا اینا رفتیم ترکیه(مثل همیشه) واقعا عین خونه شده دیگه برام و من انقدر اونجا ام استرس داشتم نتونستم خوب خوش بگذرونم. عکسای قشنگی مونده ازش ولی خب خستگی اون سفر هنوز توی تنمه. اون گریه هایی که نصفه شب توی هتل گوشه ی تخت داشتم میکردم...وقتی یه آدم مزخرف سمی تو زندگیت باشه همین میشه دیگه. ولی خب به هر حال شهریور ام خوب گذشت به نسبت متوسط بود.
حالا مهر رسیده بود و بعد از جشن فارغ التحصیلی با حدیث قطع ارتباط کردم و جفتمون جوری رفتار کردیم انگار هیچوقت توی زندگی همدیگه نبودیم. بعدش سر لجبازی با مامان یه تصمیمی گرفتم که خب الان بابتش پشیمون نیستم ولی خیلی زندگیمو عوض کرد. و خب تولد اون ام بود و بهترین کادوی تولدو بهش دادم جوری که هیچوقت یادش نمیره.
هوا سرد تر شد و رسید به آبان. یه هفته ای که بابا مسافرت بود ، اون کل روز خونه ی ما بود و واسه خوابیدن میرفت خونه خودشون. انکار نمیکنم جدی بهترین یک هفته ی کل عمرم بود غیر از شبی که با مهشید اینا رفتیم بیرون و هنوز نگاهای دلخورمون به همدیگه رو آخر شب یادمه. و بعدش 30 ام آبان که بود ، اون روز کذایی..و فکر کنم همون تصمیمی که اون شب گرفتم باعثِ این شد الان توی این نقطه وایساده باشم. جایی که پارسال آرزو میکردم!
شروع آذر برام وسطِ مهمونی و دور آتیش بود. رعد و برق میزد و نم بارون میزد و داشتیم دور آتیش با نگین میرقصیدیم. بقیه آذر رو داشتم درس میخوندم ، کار میکردم و تمرکزم رو آوورده بودم روی خودم. به نازی گفته بودم:«الان نمیتونم ، الان هنوز خیلی ضعیفم! باید اول خودمو قوی کنم بعد تمومش میکنم.». آذر واسم زیبا بود چون یکی از زیباترین آدم های زندگیمو بعد از 2 سال لانگ دیستنس بالاخره محکم از نزدیک بغل کردم و چقدر حس فوق العاده ای بود اون لحظه (: عاشق آذر ماه امسالم بهترین ماه بود برام. خصوصا که بالاخره شناسنامه جدید گرفتم و این شد تولد یه منِ جدید!
بعدش شد دی ماه. بارون میبارید و توی ماشین کنار هم نشسته بودیم. بعد از خنده های بی روح و الکی ، با موزیک 209 شاهین نجفی به همدیگه خیره شده بودیم و بدون هیچ حرفی ، قطره های اشک راهشونو به گونه های جفتمون پیدا کردن. سرشو گذاشت روی سینه ام و باهم گریه کردیم. گفت: «من دیگه امیدی به خودمون ندارم!» منم دم گوشش زمزمه کردم:«منم همینطور.» و جفتمون نمیدونستیم چیکار کنیم اما حداقلش صادقانه احساساتمون رو بیان کردیم. بعدش تلاش کرد واسه درست کردن ناراحتی ها ، دلخوری ها و حال بد بینمون. منم تلاش کردم؟ به نسبت خودم آره! سعی کردیم درستش کنیم و درست ام شد. واقعا درست شد اما تمام چیزی که سعی کرده بودیم کل دی ماه درستش کنیم ، یه شبه جلوی چشممون سوخت. ما هم سوختیم. جفتمون توقع داشتیم طرف مقابل بیاد جلو و اون یه کاری کنه و نهایتا این شد که هیچکدوممون هیچ کار نکردیم و گذاشتیم بسوزه!
بعد شد بهمن..میدونستم 12 ام بلیط داره ولی دیگه خیلی دیر شده بود واسه ی اینکه بخوام یه کاری کنم. چون اون آتیش همه چی رو سوزوند و خاکستر کرد و خب از خاکستر چی میشه ساخت؟ هیچی!
پس تصمیم گرفتم آجر آجر قصرِ خودمو بسازم. 21 ام که عروسی حدیث بود(یه حدیث دیگه) و من به عنوان ساقدوش دعوت شدم. از صبح که رفتیم آتلیه و هر لحظه دوربین تو حلقمون بود تا آخر شب و من انقدر خسته و کوفته بودم ، خصوصا با دعوایی که با مامان داشتم نتونستم زیاد بمونم و شام نخورده از عروسی برگشتم. ولی انصافا از بودن کنار حدیث لذت بردم. واقعا خوش گذشت بهمون و چقدر ازش ممنونم که مراقبم بود.
بهمن کمتر درس خوندم چون درگیر کار شده بودم و خیلی جدی و خوب کار ام داشت میگرفت و بالاخره بیزینس خودمو راه انداختم! هوهو تبریک به من. و با درگیری های کاری بهمن انقدر زور گذشت که اصلا گذر کردنش رو یادم ام نموند.
و اسفند که برام دوست های جدید آوورد. الان که روز های آخر اسفنده ، به خودم اومدم و میبینم اونقدر مشغله ی زندگی رو داشتم که گذر زمان رو باز هم حس نکردم.
خیلی کارا کردم امسال. میدونم بیشتر درمورد اون نوشتم ولی اتفاقات اصلی این چند ماه آخر ، حول محور مربوط به اون بود.
بعد از اینکه مسیرمون جدا شد تازه فهمیدم عین یه زنجیر به دست و پای من بود و وجودش توی زندگیم فقط عین یه ابر جلوی خورشید ، جلوی درخشش ام رو میگرفت. با رفتنش من خیلی حالم بهتر شد ، توی زندگیم پیشرفت کردم و طی 2 ماه کلی دستاورد کسب کردم که مطمئنم اگه اون خراب شدن اتفاق نمیوفتاد ، هیچوقت نمیتونستم انقدر زندگیمو قشنگ بسازم.
امسال باز هم دوتا زبان یاد گرفتم و هنوزم دارم یاد میگیرم. دارم فرانسوی میخونم ، و واقعا قشنگ ترین زبانیه که یاد گرفتم تا به حال. دیگه اینکه باشگاه رفتنم رو خفن تر ادامه دادم. خودم مربی گری بدنسازی یاد گرفتم و هیکلم خیلی بهتر از اونی که توقعش رو داشتم شد. افتخار میکنم به خودم. موهام رو واسه اولین بار توی زندگیم گذاشتم بلند بشن. فعلا که تا یکم پایین تر از شونه هام رسیدن و هروقت توی آیینه نگاه میکنم تصویر یه آدم جدید رو میبینم. خوشم میاد از خودم واقعا اون اعتماد به نفسی که 402 سعی در درست کردنش داشتم ، الان به ثمر نشسته!
با چهار تا از بزرگترین آدم هایی که میشناختم و الگوم بودن ، ارتباط گرفتم و هر کدومشون تجربیات فوق العاده ای بودن. که اصلا دوتا از اون ها برام موقعیت کاری هم ایجاد کردن. حالا منم و کلی کار و آرزو های بزرگ.
امسال بیشتر از سال های قبل کتاب خوندم ، ورزش کردم ، مهارت های مختلف یاد گرفتم. کارهای متفاوت انجام دادم. از برنامه نویسی و گویندگی تا تدریس و هر کدوم یه بخش جدیدی از پتانسیل های منو فعال کردن. به هر چیزی که دلم میخواست رسیدم و هرچی که دوست داشتم رو واسه خودم خریدم. همه برند هایی که همیشه تحسین شون میکردم. الان که به آخرِ امسال رسیدم میگم عاشق ثانیه به ثانیه ی 403 ام حتی روزایی که سخت گذشتن. امسال بیشتر از دست دادم ولی ارزشمند ترین دستاورد هارو هم داشتم. حتی همون از دست دادن ها هم بنظرم ارزشمند میاد چون بعدش فهمیدم چقدر به نفع ام بوده.
برخلاف پارسال ، دلم واسه امسال تنگ نمیشه چون از هر ثانیه اش استفاده کردم و هر لحظه اش رو زندگی کردم.
آخر پست 1402 گفتم :
تو پست 401 گفته بودم امیدوارم سال اینده خیلی بخندم و فلان..پس امسال آرزو میکنم که 403 رو برسم به اون موقعیت مکانی ای که میخوام با جایگاه اجتماعی ای که کلی واسش جون کندم تا بدستش بیارم.
و به چیزی بهتر از تصورات ام رسیدم. حالا حس عجیبی داره برام که دلم میخواد اسفند 1404 که دارم این رسم هر ساله ام رو انجام میدم ، کجا باشم؟
واسه امسال آرزو میکنم که سال آینده تصمیمات هوشمندانه ای گرفته باشم. حوزه کاری خودم و جایگاه اجتماعی ام رو ارتقا داده باشم و مراقبِ خودم باشم.